مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

روز های زندگی من

سفر همدان

پنج شنبه ای که گذشت به اتفاق َآقا پسر رفتیم همدان و علیصدر سفر خیلی خوبی بود ولی آقا پسر یه کمی بدقلقی کرد و هی با مامان و بابا قهر میکرد ، یه بار موقع ناهار قهر کرد و چون شرئع کرد به داد کشیدن از رستوران بردمش بیرون و گفتم هر وقت داد و بیدادت تموم شد بیا تو . اونم دم در ایستاد و هر چی منتظر شدیم داخل نیومد. آخرشم خودم رفتم دنبالش آقای یه دنده رو آوردم توی رستوران اول رفتیم علیصدر و همونجا آقا مهدیار رو بردیم شهربازی (که البته یکی دوتا بیشتر بازی نداشت) و بعد ناهار رفتیم تا مثلاً بخوابیم که آقا مهدیار انرژیک شده بود و فقط نیم ساعت آخر یعنی 5 تا 5/5 رو خوابید و بعدش بلیط غار رو رزرو کرده بودیم و به زور بیدارش کردیم و بردیم کلی...
22 شهريور 1390

کارگاه آموزشی مادر و کودک

آقا مهدیار همچنان پروپاقرص در کلاس های آموزشیش شرکت میکنه و شدیداٌ هم علاقه منده کلی تو کلاس کیف میکنه و کاردستی درست میکنه (البته با کمک مامانیش) کلی هم دوست پیدا کرده و همش میگه مامانی کی میریم کلاس چند تا از کاردستی هایی که درست کرده رو عکسش رو میذارم: این یه قورباغه س که با پیش دستی یک بار مصرف درست کردیم اینم پاکت کارت پستاله که آقا پسر با مهر و گواش روش هنرنمایی کرده اینم کارت پستال توشه که با دستان هنرمند پسرم نقاشی شده این اثر هنری رو پسرم با استفاده از قطره چکان و همینطور قلمو آفریده (استفاده از قطره چکان برای این بود که قدرت تمرکزشون روی یه نقطه خاص زیاد بشه ) این بادبا...
14 شهريور 1390

یه سلامی خدمت آقا پسر

سلام پسر گلم یادته 2-3 روز پیش گفتم میام بهت میگم بابایی برام چی خریده ؟ عزیزم بابایی برام یه ساعت خوشگل خرید و شما هم یه دسته گل خوشگل که عکس دوتاش رو برات میذارم شب هم خونه دخترعمه بابایی دعوت بودیم و یک کیک خوشگل به شکل قلب خریدیم و بردیم ، قرار شد جشن دو نفره رو بذاریم برای بعد از ماه رمضان که به قول بابایی بتونیم حسابی بخوریم ( البته شاید امسال شما رو هم با خودمون بردیم حالا اگر هم نبردیم زیاد ناراحت نشو ، شما هم سر سالگرد ازدواجت ما رو دعوت نکن باشه؟!!!!)  راستی پسرم هر دوتون خیلی زحمت کشیدید ولی من همچنان شرمنده ام چون کادو بابایی که قراره یه گوشی موبایل باشه رو گفتم یاسر (پسر خاله بابایی) بگیره آخه فروشگاه ...
5 شهريور 1390

شعر برای مهدیار

مامانی کوچولو که بودی وقتی این آهنگ رو برای اولین بار گوش دادم کلی اشک ریختم شبــــ از مهتابـــــ سر میره تمامــــ ماه تو آبـــِ شبیه عکسه یک رویاستــــــــ  تو خوابید ے جهان خوابـــــِ زمینــــ دور تو مےگرده زمان دستــــ تو افتاده تماشا کُنـــ  سکوتـــ تو عجَبــــ عُمقے به شبـــ داده تُو خوابـــــ انگار طرحے از گُل و مهتابـــــ و لبخندے شبـــــ از جایی شروع مےشه    که تو چشماتو می‌بندیـــ  تو رو آغوشــــ مے‌گیرم تنم سر ریزه رویا شه جهان قد یه لالایے توی آغوشـــِ من جا شه تورو آغوش مےگیرم هوا تاریکـــــ تر مےشه  ...
2 شهريور 1390

سالگرد ازدواج مامان و بابا

عزیز دلم فردا سالگرد ازدواج مامان وباباست . امروز هم سالگرد عقدمونه . نمیخوای به مامانی و بابایی تبریک بگی ؟ راستی نمیدونی بابایی برای مامان چی خریده کلک اگه میدونی تو رو خدا بهم بگو باشه پسرم پیش خودت باشه من هنوز برای بابایی چیزی نخریدم ! راستش هنوز حقوق نگرفتم دعا کن امروز فردا حقوق مامانی رو بدن . باشه؟ شنبه میام برات مینویسم بابایی برام چی خریده و من براش چی خریدم       دوستت دارم خداحافظ ( به قول شما شباسس ) ...
2 شهريور 1390
1